top of page

Khosrow Hassanzadeh


It's my final farewell to Khosrow Hassanzadeh RIP.


Looking for one of his pictures to use here, I came across an old weblog entry. I wrote the blog in 2010 shortly after my first meeting with him. Hassanzadeh's portrait of Takhti (one of Iran's national heroes) had been recently acquired by the British Museum and was exhibited in Manchester at that time. I was lucky enough to meet Khosrow Hassanzadeh once more in London in his house. He invited me to use a coaster that he was working on as the coaster for my tea. He told me that he wanted to make sure the top coat is strong enough to tolerate the heat from the tea. I hesitated. Tokhti's image was painted on the coaster by him. I joked and said if anything happens to your drawing it has nothing to do with me, you insisted. He was confident and said nothing will happen. I put the cup down and left it for a few minutes before slowly picking it up, hoping the blue paint would have stayed fix. It did. We all sighed in relief. He smiled. I still recall his smile. Rest In Piece!


سیزده سال پیش وقتی برای اولین بار خسرو حسن‌زاده را ملافات کردم شیفته کارهایش شدم. به یاد او وبلاگی را که بعد از اولین ملاقاتم با او نوشتم را باز نشر می‌کنم. به یاد دوست.



خیلی کار رو سرم ریخته بود، اونقدر که خودم هم شکل کارام شده بودم. البته این برداشت من از عکس العمل دوروبریها بود که تا منو میدیندن نیم قدم به عقب میرفتند و میپرسیدند، چیه؟ چته؟ به چشم خریداری خودم رو تو آینه نگاه کردم، با اطرافیانم همدردی کردم و خدا رو شکر گفتم که دیوار اتاقمون آینه کاری نیست. موهام به خشکی و شکنندگی شاخه هایی بود که هرس میکردم. بیضی نامتقارن چشمهام به کلیدهای چهارگوش کیبرد کامپیوتر تبدیل شده بود، کلیدهایی که نقطه فرود تفکراتی بودند که پروازشان از جایی درذهن شروع میشد. اگه میدونستم که قراراینه که من بشم ابزار کارم، حتما به جای قلم کلفتی که به سختی در دست جا می‌گرفت و به زور میشد باهاش نوشته‌هام رو تصحیح کنم، قلم استانداردتری رو استفاده می‌کردم. حیف! حیف که دیر فهمیدم. درمان خاصی برای بازگشت به "منِ یک آب شسته‌تر" سراغ نداشتم ولی قدرت جادویی نبات که بود. یک تکه نبات رو شکستم و به جای شیر تو چای اون روزم ریختم. تصمیم گرفتم که سرم و بالشت رو که با هم قهر بودند و کمتر حاضر بودند سرراه همدیگه ظاهر بشن، با هم آشتی بدم. با این حال وقتی شنیدم که قراره یکی از هنرمندان ایران، خسرو حسن زاده، سخنرانی در منچستر در رابطه با تابلویی (یا جعبه ای) به اسم تختی که به تازگی توسط موزه بریتانیا خریداری شده بود داشته باشن، مثل برق گرفته‌ها از جا پریدم. شاید هم با ولتاژ بالای پسوند هنرمند ایرانی شوک درمانی شدم. کمی وقت صرف شد تا موهای سیخ شدم رو با سلاح ژل و سنجاق سرمهار کنم و خودم رو به سالن گالری برسونم. فرصتی بود تا یکبار دیگه هم به تابلوی تختی نگاهی بیندازم. چندی پیش در روز افتتاحیه نمایشگاه تابلو رو دیده بودم. عکسهای تختی هیچ وقت برام ملال آور نیست. کار، عموما تلفیقی از کاغذ، پارچه، چرم و فلز بود و تختی را در محاصره با عناصری که در زندگیش نقش داشتند یا او را میساختند (چون کپی بازوبند و مدالهایش) نشان میداد. در ضمن آثار مربوط دیگری هم در کنار این تابلو به نمایش گذاشته شده بود در سالن عریض و طویل گالری که شاید خالی بودنش رو فریاد می‌کشید و می‌تونست پذیرای آثار بیشتری در رابطه با ایران، تختی و یا هنر معاصر ایران باشه چند بار قدم زدیم و با همراهم در رابطه با کمی تعداد آثار به نمایش گذاشته شده صحبت کردیم. کمی هم به بازی "فکر میکنی که کدوم آدما ایرانیند" پرداختیم. دیدن تابلوی تختی منو یاد یه خاطره انداخت. معمولا هر وقت کسی ازم می‌پرسه که اهل کجایی و پاسخ میدم که ایرانیم، به این واقعیت که دچار نوعی ایرادهای گفتاری وعقده تدریس هستم پی میبرم. البته کلمات رو به نظر خودم درست ادا می‌کنم، ولی گویا در راه رسیدن به گوش شنونده، تغییراتی دراونا رخ میده وکلمه "ایرانی" میشه اسم شخصیتهای سیاسی و یک سوال و جواب ساده تبدیل به درس تاریخ و ادبیات میشه. آخه اگر بنا به نسبت دادن کشوری به شخصی به خصوصه، حداقل میشه در انتخاب اون شخص کمی سلیقه و یا انصاف به خرج داد. هر چی نباشه ایران بزرگانی هم داشته و داره ومعرفی اونها هم که گویا ماده تدریس بندست. خاطره من مربوط به روزی بود که سوال همیشگی توسط دو جوان پرسیده شد ولی نیازی به توضیح اضافی در مورد جوابم نبود. "پس شما از سرزمین تکتی هستید". با تعجب فقط نگاهشون کردم. یکی از آنها گفت "تکتی؟ قهرمان کشتی ایران؟ نمیشناسیش؟" گفتم چرا میشناسم ولی سوال اینجاست که شما از کجا میشناسیدش؟ گویا کشتیگیربودند و بنا به گفته خودشان تختی قهرمان آنها بود. یکی دوتا از داستانهایی که از جوانمردیهای تختی شنیده بودم، براشون در کمال افتخار گفتم. چنان دچار غرور شده بودم که انگار تختی پسرخاله من بود. در این افکار بودم که به سالن کوچکتری برای شروع سخنرانی دعوت شدیم و روی صندلیها جای گرفتیم. برنامه با توضیحات آقای حسن زاده به زبان فارسی که توسط مترجمی به انگلیسی برگردانده میشد آغاز شد (اگرچه گاهی ایشون گریزی هم به انگلیسی میزدند). از این بابت خوشحال بودم، مثل وقتی که فیلمهای ایرانی رو با زیرنویس انگلیسی میبینم. زبان اصلی یکجورایی سندیت بیشتری به کار میده. تازه یک بار هم که شده اوضاع طوری بود که فارسی صحبت کردن یک برتری بود. هر چی نبود یک قدم زودتر ازبیشترافرادی که تو سالن بودند میشد حرفها رو فهمید و به جملات طنز آلود وقتیکه تازه از تنور بیرون اومدند و هنوز داغند خندید. قد بلند، صورت استخوانی و لبخند واگیردارجز بارزترین خصوصیات چهره آقای حسن زاده بود. با خودم گفتم اگه روزی خط لب قدیمی بشه و یک شیر پاک خورده‌ای بخواد تتو لبخند رو امتحان کنه و بقیه هم بشن مریدش، من یکی که لبخند فاتحانه این مدلی رو می‌کارم، فکر کنم بهم میاد. خب بگذریم. صحبتهای ایشون در رابطه با چگونگی خلق اثر تختی و سیری در کارهای قدیمی بود. از نقاشیهای اولیه، پروژه های مربوط به دوران جنگ و کارهای تاثیر گرفته از اتفاقات داخل و خارج کشورشروع شد. بعد رسید به علاقۀ به تصویر کشیدن قهرمانان وچهره های ناشناخته تلفیق شده با رسم حجله بستنها و جعبه های مربوط به یادبودهای شهدا و روند بی توجهی به زورخانه ها و برخی از سنتهای قدیمی و به خلق اثر تختی انجامید. پس از ایشون سخنرانیی هم از طرف موزه در رابطه با آثار معاصر ایران که به تازگی توسط موزه بریتانیا خریده شده بود وجایگاه اثر تختی در این کلکسیون داشتیم. خوشحالم که علاوه بر اثر تختی از نقاشیهای آقای حسن زاده هم خریداری شده بود. چون به نظر بنده تابلوی تختی به تنهایی سفیر خوبی برای معرفی هنر ایشون نیست. گرچه که از نظر جلب تماشاچی و پرداختن به قهرمانی منحصر به فرد و آرمانهای زورخانه‌ای دارای جایگاه خاصیه. خلاصه، جلسه پر باری بود که با بخش سوال و جواب پایان گرفت. تابلوی تختی به موزه بریتانیا خواهد رفت ولی من روزی که اسم تختی رو در و دیوارهای سالنهای تو در توی گالریی در منچستر مکرر بازتاب شد رو فراموش نمی‌کنم. از آشنایی با هنر آقای حسن زاده مخصوصا: طرحهای مربوط به زمان جنگ (که ساده در عین حال بسیار گویاست) و تصاویر نقاشی شده از زورخونه (که با خطاطی و گرافیک ترکیب شده) خوشوقتم. امیدوارم که کار در دست اجرای ایشون که گود زورخونه چپه است رو هم بتونم روزی ببینم.




پی‌نوشت: هرگز گود زورخانه چپه را ندیدم. آیا این کار تکمیل شد؟


7 views0 comments

Recent Posts

See All
bottom of page